و رفتید تا نگاه خاک
و شنید صدای خرد شدن حجم سینهها میان سنگ
و چه گذشت بر ما
که ماهها در تو بودیم
انگار عظمت خورشید بود به نگاه سفالین پاهای ترکین او
و دستهای مهربان گندم بود بر لطافت آرد
دانه دانه مستی اسب بود
که بر فراز تپه دل می دوید
و آهسته
از کنار شعلهای میگذشت
که ندامت روز نخست بود
تاریخ نویسی بود بیزمان
و کاشف هیچ جایی
قبله حضور پیامبری بود بیکتاب
و پیرویی که لطافت خواب را
با لمس تنه نخلان می شناخت
ذوب شده در نگاه بی معنای دختران ساقدوش عروسان بیوه بود
و مطربان ناشنوا
معجزه شکافت دانه بادام از پوست
که شکوه زمینی را به عاریه خدا می داد
هلهله زنان و پای کوبان
می رقصیدند
تا جهازبران گور
لحظه های عظمت را
در بالهای رنگین کلاغی جستجو کنند.